مردم دنیا
حضرت علی (ع) می فرمایند:مردم در دنیا دو دسته اند: یکی آن کس که در دنیا برای دنیا کار کرد، و دنیا او را از آخرتش باز دارد، بر بازماندگان خویش از تهیدستی هراسان، و از تهیدستی خویش در امان است، پس زندگانی...
View Articleده فايده لبخند زدن
ده فايده لبخند زدنلبخند جذابتان مي کند:همهما به سمت افرادي که لبخند مي زنند کشيده مي شويم. لبخند يک کشش و جذبهفوري ايجاد مي کند. دوست داريم نسبت به آنها شناخت پيدا کنيم.لبخند حال و هوايتان را تغيير مي...
View Articleآموزش وبلاگ نويسي - لیست نشدن در لیست به روز شده ها
آموزش وبلاگ نويسي - لیست نشدن در لیست به روز شده هاليست شدن وبلاگ در ليست آخرين وبلاگ هاي به روزشده در صفحهي نخست سرويس هاي وبلاگ نويسي يكي از امكانات مفيدي است كه به شناخته شدنوبلاگ ها توسط ديگران كمك...
View Articleدانلود آهنگ - اسمم داره یادم میره - شادمهر عقیلی
دانلود آهنگ - اسمم داره یادم میره - شادمهر عقیلی
View Articleحکایت مرگ در مستي
حکایت مرگ در مستيواعظی بر سر منبر می گفت: هرگاه بند ه ای مست میرد و مست دفن شود، مست سراز گور بر آورد.خراسانی در پای منبر بود گفت: به خدا آن شرابیست که یک شیشهآن به صد دینار می ارزد.عبيد زاكاني
View Articleحکایت كفن پوسيده
حکایت كفن پوسيدهشخصی در حالت نزع افتاد وصیت کرد که در شهر کرباس پاره های کهنه وپوسیده طلبند و کفن او سازند.گفتند: غرض از این چیست؟گفت: تا نکیرمنکر بیایند پندارند که من مرده کهنه ام و زحمت من ندهند.عبيد...
View Articleحکایت ماست خوردن
حکایت ماست خوردنشخصی ماست خورده بود و قدری به ریشش چکیده.یکی از او پرسید: چه خورده ای؟گفت: کبوتر بچه.گفت راست می گوئی که فضله اش بر در برج پیداست.عبيد زاكاني
View Articleحکایت دوستي نسيه
حکایت دوستي نسيههارون به بهلول گفت: دوست ترین مردمان در نزد تو کیست؟گفت: آن که شکمم راسیر سازد.گفت: من سیر سازم. پس مرا دوست خواهی داشت یا نه؟گفت: دوستی نسیه نمیشود.عبيد زاكاني
View Articleحکایت اسب امانتي
حکایت اسب امانتيیکی اسبی به عاریت خواست.گفت: اسب دارم اما سیاه هست.گفت: مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد.گفت: چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است.عبيد زاكاني
View Articleكلامي زيبا از گاندي
درد من مرگ مردمی است که گــــداییرا قنـــاعت،بی عــرضگیرا صبــــرو با تبسمی بر لب این حمــاقت هــاراحکمتخـــدا می نامند."گاندی"
View Articleحکایت عيادت از بيمار
حکایت عيادت از بيمارعبدالحی زراد رنجور بود.دوستی به عیادت او رفت و گفت: حالت چیست؟گفت: امروز اسهالی خورده ام.گفت: پیداست که بوی گندش از دهانت می آید.عبيد زاكاني
View Articleحکایت گندم و موش
حکایت گندم و موششخصی با دوستی گفت: پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد، موشان تمام خوردهبودند.او گفت: من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان خبر شدند، من تمام خوردهبودم.عبيد زاكاني
View Articleحکایت قبله
حکایت قبلهشخصی در خانه وردکی خواست نماز گزارد.پرسید: قبله چونست؟گفت: من هنوز دو سال است که در این خانه ام، کجا دانم قبله چونست؟عبيد زاكاني
View Article