Quantcast
Channel: هِنــــا و مِنـــــا
Viewing all articles
Browse latest Browse all 3142

داستان آلزایمر دوست داشتنی

$
0
0

داستان آلزایمر دوست داشتنی

وقتی از در وارد شد، مریم چشمانش را بست تا صدای گام های او را بشنود. درست مثل روزهای کودکی. جای شکرش باقی است که هنوز صدای قدم هایش همانقدرمحکم و مقتدر است که صدای نفس هایش گرم و پر اعتماد. هنوز هم با چشمان بستهمی توان فهمید که او وارد خانه شده است.

شاهین پشت سر او وارد شد. از صورتش معلوم بود که این بار هم خوش خبرنیست. مریم نمی خواست بپرسد که دکتر چه گفته. اصلا این حرف ها و آزمایش هابرایش مهم نبود. اما از صدای پچ پچ شاهین و مادر فهمید که گویا روزهای سختیدر پیش است.

باورش برای مریم غیر ممکن بود. از وقتی به یاد می آورد،پدرزودتر از بقیه اهل خانه به سر کار می رفت و دیر تر از بقیه بر می گشت. انقدر که او گمان می کرد نبودن و ندیدن پدر برایش عادی است. در روزهاینوجوانی همیشه آرزو داشت یکبار فقط یکبار پدر در اتاق او را بزند و مثلسریال های تلویزیونی اجازه بگیرد و بیاید آرام روی تخت کنار او بنشیند و ازاو بپرسد امروز در مدرسه چه خبر بوده؟ یا درباره ی آینده با هم حرفبزنند، رویاهای مریم، رشته ای که دوست دارد بخواند، کاری که دوست داردو ...

اما سهم مریم تنها حضور گاه گاه پدر در خانه بود و سلامهای رسمی و حرف های معمول که گاهی بین شان رد و بدل می شد. بیشترین چیزی کهاز کودکی برایش معنی آمدن پدر را داشت همین قدم های محکم و مقتدر بود بههمراه نفس هایی گرم و پر اعتماد.

- باز هم که رفتی تو فکر، مگه فقط پدر ماست که مریضه؟ میدونی چند نفر تو ی دنیا این بیماری رو دارن؟

صدای شاهین بود که می خواست به خواهرش دلداری بدهد اما این حرف ها بیفایده بود. مریم فقط از بیماری پدر غمگین نبود تا با این حرف ها آرام شود. او حسش را گم کرده بود. وقتی کسی حسش را گم می کند، تمام دنیایش به هم میریزد.

تا آنجا که به یاد می آورد، از نبودن پدر گله داشت اما این روزها خیلیبیشتر از آنچه انتظارش را داشت و به او نزدیک شده بود. چون کودکی بی قرار وناآرام. پدر آنقدر بود که مریم نمی دانست با این همه بودن چه کند.

همه ی اهل خانه از وضع موجود ناراحتند و مریم هم چون بقیه اما ته قلبشآنقدر ها هم غمگین نیست. او فرصتی را که همیشه در رویاهایش جستجو می کرد،پیدا کرده بود اما این راضی اش نمی کرد. شکستن پدر را نمی خواست، انگار ازخودش می ترسید و از بیماری پدر.

حتی نامآلزایمرهم برای او یاد آور خاطره ی بدی است. اولین بار همسایه ی دست چپی شان این بیماری را گرفت. آن وقت ها مریم هنوزیک کودک بود. وقتی می دید پیرمرد مهربان همسایه، دیگر نمی تواند تنها بهپارک برود و بیشتر اوقات در ایوان تنها نشسته و به جایی خیره شده است خیلیدلش می سوخت. پیرمرد مهربان همسایه دیگر نه کتاب می خواند و نه به مرغ عشقهایش می رسید. چشمانش روز به روز بی سو تر می شد و رنگش پریده تر. نمیتوانست نوه هایش را به پارک ببرد و مریم خوب به یاد می آورد که گاهی صدایفریاد های آقا محمود و سیمین خانوم ،پسر و عروس پیرمرد مهربان همسایه، بهخانه ی آن ها هم می رسید. وقتی پیر مرد مهربان به خاطر آلزایمر کاری میکرد که نباید. خوب به یاد دارد که چقدر از آقا محمود و سیمین خانوم به خاطراین رفتارشان متنفر بود و چقدر برای پیر مرد مهربان همسایه غصه می خورداما حالا آلزایمر از خانه ی همسایه به خانه ی آن ها آمده. و مریم یکی ازدلهره هایش از روزی است که صدای او یا برادرش به خانه ی همسایه برود و بچههای آنها از او متنفر شوند که چرا سر پدر بخاطر فراموشی اش فریاد می زند.

اما مریم قسم خورده بود بجای تمام آن روزهایی که فرصت با پدر بودن رانداشت، این روزها کنارش بماند، کنارش بماند و تمام حرف هایی که مجال گفتنشرا پیدا نکرده بود، با او بگوید. هرچند دیگر پدر معنی خیلی از آن ها را نمیفهمید.

پدر از خواب بیدارشد، صدای قدم هایش می آید، مریم چشمانش را می بندد، بهدلنشین ترین صدای دنیا گوش می دهد و با خود می گوید، جای شکرش باقی است کههنوز صدای قدم هایش همانقدر محکم و مقتدر است که صدای نفس هایش گرم و پراعتماد. هنوز هست، هنوز فرصت هست.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 3142

Trending Articles