مشاعره موضوعي - عشق - قسمت هفتم
بوالعجب دردیست درد عشق جــانــان کانـدرو
دردم افزون می شود چندانکه درمان می کنم
ثــواب روزه و قبــول حج آن کس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
ای نقطه ی عشق را تو ثالث
وی دایـــره را تـو اصل و باعث
مولانا
در عشق جـــان سپاران ماننــد مــا هزاران
هستند ولیک چون تو در خواب هم ندیـدیم
مولانا
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
سایه
بشوی اوراق گر هم درس مایی
که علـــم عشق در دفتر نباشد
تــــا کشتــــــه ی وادی محبت نشــــوی
سر رشته ی عا شقی به دستت ندهند
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسوا عاشق انــدر فن خود استاد نیست
جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از ایــن غیـــــرت بـــــر آدم زد
جسم خاک از عشق بــر افلاک شد
کـــــوه در رقص آمـــــد و چالاک شد
حدیث عشق نداند کسی که همه عمر
بــــــه سر نکوفته باشـــــد در سرایی را
در ره عشق تو نه سیم نه زر می باید
اینجـــا لب خشک و چشم تر می باید
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکــــر گمـــانی دارد
طهارت ارنه بــــه خون جگـــر کنــــد عاشق
به قول مفتی عشقش درست نیست نماز
عشق از این گنبد در بسته برون تاختن است
شیشـــه مـــــاه ز طاق فلک انداختـــن است
عشق دردیست به نزدیک طبیبان لیکن
دردمندان همه دانند که آن درمان است
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشق بازانی چنین مستحق هجراننـد
عاشقی شرط تنها نالـــه و فریــاد نیست
هر که از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عــاقبت ننگی بود
عاشقان گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گـر نظر در چشمه ی کوثــر کنم
غلام عشق شو کاندیشه این است
همـــه صاحبدلان را پیشه این است
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخــواه جــــام و گلابی بـــه خـــاک آدم ریز
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزیـد که صاحب نظری پیــــدا شد
یارب بـه کمنـد عشق پا بستم کن
و ز دامـن غیر خـود تهی دستم کن
یک باره ز اندیشـه ی عقلم برهـان
و ز باده صاف عشق سرمستم کن
ما را بـــه مقام عشق راهی دادند
در کــوی خرابـــات پنــــاهی دادنـد
درویشــی و بیچـــارگی مـــا دیدند
ما را هم از این نمد کلاهی دادنــد
یک قصه بیش نیست غـم عشق وین عجب
کــــز هر زبـــان که می شنوم نا مکرر است
بگو چگونه شکستی کـــه عشق زانــــو زد
دوبـــــاره قــامت آهت بـــه مـــاه پهلــــو زد