Quantcast
Channel: هِنــــا و مِنـــــا
Viewing all 3142 articles
Browse latest View live

ماهي پيرانا

$
0
0
ماهي پيرانا

حتماتا به حال نام ماهی «پیرانا» به گوش شما رسیده است؛ این ماهی یکی از ترسناک‌ترین موجودات آمازون است و دندان‌های بسیار وحشتناکی دارد.

دندان‌های این ماهی به قدری تیز است که می‌تواند در کمتر از یک دقیقه یک گاو بزرگ را کاملاً تکه تکه کند.

دندان‌های «پیرانا» به صورت مثلثی هستند و حالت خاصی دارند که به آنها اجازه می‌دهد تا حد زیادی تیز باشند.


داستان غم انگيز فقر

$
0
0
داستان غم انگيز فقر

دانه های «کُنار» را جمع می کرد و به مدرسه می برد.

به هر کدام از دوستانش یک مشت کُنار می داد

و در عوض، یک ورق از آن ها می گرفت.

بعد از چند روز که ورق ها زیاد شد. آن ها را روی هم مرتّب کرد.

کنار مادر نشست و گفت: دفتر قبلی ام داره تموم می شه.

لطفاً با این ورق ها برای من دفتر درست کن.

آموزگار عشق

$
0
0
آموزگار عشق

جانم فداي آن آموزگاری را که در یک نصف روز

دانش آموزان عالم را همه داناکند

ابتدا قانون آزادینویسد بر زمین

بعد از آن با خونهفتاد و دو تن امضا کند

حكايت وصیت افلاطون

$
0
0
حكايت وصیت افلاطون

افلاطون وصیتی به شاگرد خود، «ارسطو» کرده است که قسمتی از آن را می آوریم:

معبود خویش را بشناس و حق او نگهدار و همیشه با تعلیم و تعلم باش و عنایت بر طلب علم مقدر دار.

اهل علم را به کثرت علم امتحان مکن، بلکه توجه کن به اجتناب ایشان  از شر و فساد.

اخلاق ناصری

حكايت پیام محتضر

$
0
0
حكايت پیام محتضر

عمربن عبدالعزیز، محتضر بود و جان می داد. در این حال از او پیامی به عنوانیادبود و اندرز خواستند.

گفت: از این وضع من و درماندگی من به خود آئید وعبرت بگیرید. زیرا شما هم به ناچار چنین روزی در پیش دارید و به روز منخواهید افتاد.

مجالس الاصول

حكايت تهمت عشق

$
0
0
حكايت تهمت عشق

پیر طریقت را پرسیدند که:

در کار «آدم» چه گویی؟

در دنیا تمام تر بود یا در بهشت؟

گفت: در دنیا تمام تر بود. از بهر آنک در بهشت، در تهمت خود بود و در دنیا در تهمت عشق.

کشف الاسرار

صیانت نفس

$
0
0
صیانت نفس

هر کس نفس خود را صیانت نکند، علم او وی را سود ندارد.

احیاءالعلوم- غزالی

صدای شکستن

$
0
0
صدای  شکستن

در زندگی خود چهار چیز را نشکنید:

اعتماد

قول

ارتباط

قلب

شکسته شدن آنهاصداییندارد

ولیدردناکاست

چارلز


اهل کمال

$
0
0
اهل کمال

 یک چند در این مدرسه ها گردیدم

از اهل کمال نکته ها پرسیدم

یک مسئله ای که بوی عشق آید از آن

در عمر خود از مدرُسی نشنیدم

شیخ بهایی

غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۱

$
0
0
غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۱

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد این دایره مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۲

$
0
0
غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۲

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد

غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۳

$
0
0
غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۳

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۴

$
0
0
غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۴

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

که خاک میکده کحل بصر توانی کرد

مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر

بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد

گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید

که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد

گدایی در میخانه طرفه اکسیریست

گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور

به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی

طمع مدار که کار دگر توانی کرد

دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی

چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد

غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۵

$
0
0
غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۵

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد

تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسیم گره گشا آورد

رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد

غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۶

$
0
0
غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۶

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد

من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم

که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد

فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن

که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد

ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم

ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه

کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد

سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود

اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد

عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد

به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می‌آورد

عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه

ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد


غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۷

$
0
0
غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۷

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک

بدین نوید که باد سحرگهی آورد

بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

در این جهان ز برای دل رهی آورد

همی‌رویم به شیراز با عنایت بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد

بسا شکست که با افسر شهی آورد

چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه

چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد

رساند رایت منصور بر فلک حافظ

که التجا به جناب شهنشهی آورد

غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۸

$
0
0
غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۸

یارم چو قدح به دست گیرد

بازار بتان شکست گیرد

هر کس که بدید چشم او گفت

کو محتسبی که مست گیرد

در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا یار مرا به شست گیرد

در پاش فتاده‌ام به زاری

آیا بود آن که دست گیرد

خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گیرد

غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۹

$
0
0
غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۴۹

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۵۰

$
0
0
غزلیات حافظ - غزل شمارهٔ ۱۵۰

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شرب مدام اندازد

ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال

ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

شهریار - منظومهٔ حیدر بابا - قسمت سوم

$
0
0
شهریار - منظومهٔ حیدر بابا - قسمت سوم

متن اصلی ترکی آذربایجانی - ترجمهٔ فارسی  بهروز ثروتیان

۳۱

با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر

باکى چى نین سؤزى، سوْوى، کاغیذى

زایند گاوها و پر از شیر، بام و در

اینکلرین بولاماسى، آغوزى

آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر

چرشنبه نین گیردکانى، مویزى

آتش کنند روشن و من شرح داستان

قیزلار دییه ر : » آتیل ماتیل چرشنبه

خود با زبان ترکىِ شیرین کنم بیان :

آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه «

قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه

 

۳۲

با تخم مرغ هاى گُلى رنگِ پُرنگار

یومورتانى گؤیچک، گوللى بوْیاردیق

با کودکان دهکده مى باختم قِمار

چاققیشدیریب، سینانلارین سوْیاردیق

ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار

اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق؟

من داشتم بسى گل وقاپِ قمارها

على منه یاشیل آشیق وئرردى

از دوستان على و رضا یادگارها

ارضا منه نوروزگوْلى درردى

۳۳

نوروزعلى و کوفتنِ خرمنِ جُوَش

نوْروز على خرمنده وَل سوْرردى

پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش

گاهدان یئنوب، کوْلشلرى کوْرردى

از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش

داغدان دا بیر چوْبان ایتى هوْرردى

دیدى که ایستاده الاغ از صداى سگ

اوندا، گؤردن، اولاخ ایاخ ساخلادى

با گوشِ تیز کرده براى بلایِ سگ

داغا باخیب، قولاخلارین شاخلادى

۳۴

وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب

آخشام باشى ناخیرینان گلنده

در بندِ ماست کُرّة خرها به پیچ و تاب

قوْدوخلارى چکیب، وورادیق بنده

گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب

ناخیر گئچیب، گئدیب، یئتنده کنده

بر پشتِ کرّه، کرّه سوارانِ دِه نگر

حیوانلارى چیلپاق مینیب، قوْواردیق

جز گریه چیست حاصل این کار؟ بِهْ نگر

سؤز چیخسایدى، سینه گریب، سوْواردیق

۳۵

شبها خروشد آب بهاران به رودبار

یاز گئجه سى چایدا سولار شاریلدار

در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار

داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار

چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار

قارانلیقدا قوردون گؤزى پاریلدار

سگها شنیده بویِ وى و زوزه مى کشند

ایتر، گؤردوْن، قوردى سئچیب، اولاشدى

گرگان گریخته، به زمین پوزه مى کشند

قورددا، گؤردو ْن، قالخیب، گدیکدن آشدى

۳۶

بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه اى است

قیش گئجه سى طؤله لرین اوْتاغى

وان کلبة طویله خودش گرمخانه اى است

کتلیلرین اوْتوراغى، یاتاغى

در رقصِ شعله، گرم شدن خود فسانه اى است

بوخاریدا یانار اوْتون یاناغى

سِنجد میان شبچره با مغز گردکان

شبچره سى، گیردکانى، ایده سى

صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان

کنده باسار گوْلوْب - دانیشماق سسى

۳۷

آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا

شجاع خال اوْغلونون باکى سوْقتى

با قامتى کشیده و با صحبتى رسا

دامدا قوران سماوارى، صحبتى

در بام شد سماور سوقاتیش به پا

یادیمدادى شسلى قدى، قامتى

از بختِ بد عروسى او شد عزاى او

جؤنممه گین توْیى دؤندى، یاس اوْلدى

آیینه ماند و نامزد و هاى هایِ او

ننه قیزین بخت آیناسى کاس اوْلدى

۳۸

چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوى خُتَن

حیدربابا، ننه قیزین گؤزلرى

رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن

رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلرى

ترکى سروده ام که بدانند ایلِ من

ترکى دئدیم اوْخوسونلار اؤزلرى

این عمر رفتنى است ولى نام ماندگار

بیلسینلر کى، آدام گئدر، آد قالار

تنها ز نیک و بد مزه در کام ماندگار

یاخشى-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار

۳۹

پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب

یاز قاباغى گوْن گوْنئیى دؤیَنده

با کودکان گلولة برفى است در حساب

کند اوشاغى قار گوْلله سین سؤیَنده

پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب

کوْرکچى لر داغدا کوْرک زوْیَنده

گویى که روحم آمده آنجا ز راه دور

منیم روحوم، ایله بیلوْن اوْردادور

چون کبک، برفگیر شده مانده در حضور

کهلیک کیمین باتیب، قالیب، قاردادور

۴۰

رنگین کمان، کلافِ رَسَنهاى پیرزن

قارى ننه اوزاداندا ایشینى

خورشید، روى ابر دهد تاب آن رسَن

گوْن بولوتدا اَییرردى تشینى

دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن

قورد قوْجالیب، چکدیرنده دیشینى

از کوره راه گله سرازیر مى شود

سوْرى قالخیب، دوْلائیدان آشاردى

لبریز دیگ و بادیه از شیر مى شود

بایدالارین سوْتى آشیب، داشاردى

۴۱

دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد

خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردى

کِز کرد مُلاباقر و در جاى خود فُسرد

ملا باقر عم اوغلى تئز میساردى

روشن تنور و، دود جهان را به کام بُرد

تندیر یانیب، توْسسى ائوى باساردى

قورى به روى سیخ تنور آمده به جوش

چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردى

در توى ساج، گندم بوداده در خروش

قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردى

۴۲

جالیز را به هم زده در خانه برده ایم

بوْستان پوْزوب، گتیرردیک آشاغى

در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ایم

دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغى

از میوه هاى پخته و ناپخته خورده ایم

تندیرلرده پیشیرردیک قاباغى

تخم کدوى تنبل و حلوایى و لبو

اؤزوْن ئییوْب، توخوملارین چیتداردیق

خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو

چوْخ یئمکدن، لاپ آز قالا چاتداردیق

۴۳

از ورزغان رسیده گلابى فروشِ ده

ورزغان نان آرموت ساتان گلنده

از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده

اوشاقلارین سسى دوْشردى کنده

دنیاى دیگرى است خرید و فروش ده

بیزده بویاننان ائشیدیب، بیلنده

ما هم شنیده سوى سبدها دویده ایم

شیللاق آتیب، بیر قیشقریق سالاردیق

گندم بداده ایم و گلابى خریده ایم

بوغدا وئریب، آرموتلاردان آلاردیق

۴۴

مهتاب بود و با تقى آن شب کنار رود

میرزاتاغى نان گئجه گئتدیک چایا

من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود

من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا

زان سوى رود، نور درخشید و هر دو زود

بیردن ایشیق دوْشدى اوْتاى باخچایا

گفتیم آى گرگ ! و دویدیم سوى ده

اى واى دئدیک قورددى، قئیتدیک قاشدیق

چون مرغ ترس خورده پریدیم توى ده

هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق

۴۵

حیدربابا، درخت تو شد سبز و سربلند

حیدربابا، آغاجلارون اوجالدى

لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند

آمما حئییف، جوانلارون قوْجالدى

گشتند برّه هاى فربه تو لاغر و نژند

توْخلیلارون آریخلییب، آجالدى

خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان

کؤلگه دؤندى، گوْن باتدى، قاش قَرَلدى

چشمانِ گرگها بدرخشید آن زمان

قوردون گؤزى قارانلیقدا بَرَلدى

Viewing all 3142 articles
Browse latest View live