از ترس غم، خنده را در پستوی خانه اش پنهان كردم.
تصمیم گرفتم تاریخ كهن كشورم را از عرض ببینم نه از طول.
حضور خنده برای من خیلی گران تمام شده است.
با تبسم او دلم ستاره باران شد.
با تیشه مهر ضربه ای بزرگ به كمر خار نفرت وارد آوردم.
وقتی توپ به پای من رسید، زندگی، دروازه خود را برویم بست.
وقتی آخر ماه می شود، كیفم از فراق اسكناس اشك می ریزد.
پرنده بی بال با فكرش پرواز می كند.
هر وقت كاسه صبرم لبریز می شود، جرعه ای از آن را می نوشم.
عشق یك خواب شیرین است و ازدواج ساعت شماطه دار.
همه مردم گل را دوست دارند به جز دروازه بانها؟
آن قدر چاق بود كه نتوانستم او را در قلبم جا بدهم.
گربه، با مرگ موش خودكشی كرد.
روزنامهقدس۳۰/۵/۸۵