شیشه دل با تیری از غیب ترور شد.
هوای پائیزی دلش را كبوتر آزادی شکوفا كرد.
صدای عشق را پشت چشمانش غافلگیر كرد.
خیلی دوست داشت كه مهمان خنده های دیگران باشد.
جادوی نگاهم در شهر چشمانش احساس تنهائی می كند.
وقتی پرنده پرواز را از یاد برد، قفس ماند و پرنده هم مرد.
وقتی آسمان سكوت نمود، نگاهم به زمین سقوط كرد.
آنقدر گرسنه ماند كه بالاخره از زندگی سیر شد.
آنقدر سكوتش سنگین بود كه فریادم به گوشش نرسید.
وقتی برق از سرش پرید، لامپ اطاق روشن شد.
عشق در سلول تنهائى، خواب تازیانه می دید.
روزنامهقدس۳۰/۵/۸۵