داستان پادشاه و زن فقیر
زن فقیری در شهری زندگی می کرد که دختری داشت که چشماش چپ بود و همه چی رو دو تا می دید.
دختر پادشاه نیز چنین وضعی داشت.
روزی زن فقیر به نزد پادشاه میره و التماس میکنه به وضع دخترش فکری کنند.
پادشاه عصبانی میشه و میگه:
ای زن چرا هر روز میای اینجا و ناله زاری میکني؟ وضع دختر من هم عین دختر توست.
پیر زن میگه تو راست میگی ولی دختر من با دختر تو خیلی فرق دارد. چون او خوشی و خوشبختی رو دوتا میبینه ولی بچه من بدبختی و مصیبت رو دوتامیبینه.