زندانـي كـوي فـــراق
اي جـــان من تــا تـــو نگـاه مي كني
اين دل خون شده را پر از آه مي كني
تـــا كه يك نظر پــــرده ز رخ بـــاز مي كني
يقين دان كه صد طعنه بر آن ماه مي كني
بي خبــــــري از عـــاقبت تيـــر مــژگان
كه چه سان روزگار مرا سياه مي كني
زخمـــــي شمشيــر نگــاهت شــــــده اين دل
بين كه چه سان جفا بر دل بي سپاه مي كني
زندانـي كـوي فـــراق كرده اي مرا
چرا يوسف دل را به چاه مي كني
تــا كــوي وصــال، مــي، خــوريــم از جـــام بلا
فكر خام است كه صد دام در اين راه مي كني