ساقی نامه
بهار است و دل مست و من در خمــار
بیـــا ساقیـــــــا ساغــــر مـــی بیـــار
از آن می که تا سوی او دیده ام
نگه مست گــردیــده در دیده ام
از آن می که گر عکسش افتد به باغ
کنـــد غنچــــه را گـوهـــر شب چراغ
اگــــر نــــام آن مــــی رود بـر زبان
زبان مست و بی خـود فتد در دهان
به مــرشــدز جامی کــرم کن شراب
که در وی برقصــد سرش چون حباب
همــه شب به یاد لب آن صنم
لب خود دهم بوسه تا صبحدم
ز شوق لبش بس که بی تاب شد
سراپای مــرشــــدمـی نــاب شد
مرشد بروجردی شاعر قرن یازدهم