داستان غم انگيز فقر
دانه های «کُنار» را جمع می کرد و به مدرسه می برد.
به هر کدام از دوستانش یک مشت کُنار می داد
و در عوض، یک ورق از آن ها می گرفت.
بعد از چند روز که ورق ها زیاد شد. آن ها را روی هم مرتّب کرد.
کنار مادر نشست و گفت: دفتر قبلی ام داره تموم می شه.
لطفاً با این ورق ها برای من دفتر درست کن.