حکایت پيرزن و دخترش
مردی در خانه پیرزنی با او گرد آمده بود.
پیرزن در آن میان پرسیدش تازهچه خبر؟
گفت: خلیفه را فرمان است که یک سال تمام پیرزنان را هم خواب شود.
زن گفت بهجان و دل فرمانبردارم.
او را دختری بود به گریه اندر شد و گفت: ما را چه گناهباشد که خلیفه اندیشه ما نکند؟
پیرزن گفت: اگر اشک و خون بباری ما را یارایمخالفت با فرمان خلیفه نباشد.
عبيد زاكاني