استادفرزانه ای به خوبی و خوشی با خانواده اش زندگی می کرد، زنی بسیار وفادار ودو پسر عزیز داشت. زمانی به خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دوربماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. مادر بچّهها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمّل کرد. امّا از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه راتحمّل کرد. اما چطور می توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش همبه اندازه ی او مؤمن بود، امّا او مدّتی پیش بر اثر بیماری قلبی دربیمارستان بستری شده بود و همسرش می ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. تنها کاری که از دست زن بر می آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کندتا بهترین راه را نشانش بدهد. شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعاکرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت.
روزبعد، استاد به خانه برگشت، همسرش را در آغوش گرفت و سراغ بچّه ها را گرفت. زن به او گفت فعلا نگران آن ها نباشد و حمّام بگیرد و استراحت کند.
کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچّه ها را گرفت.
همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچّه ها نباش، بعدا به آن ها می رسیم. اوّل برای حل مشکلی جدّی، به کمکت احتیاج دارم.
استادبا اضطراب پرسید: چه اتّفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چهفکری، مطمئنّم به لطف خدا می توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم.
زنگفت: در مدّتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار با ارزش پیشما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به اینقشنگی ندیدم. حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی خواهم آن ها راپس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چکار باید بکنم؟
استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی کنم! تو هیچ وقت زن بی تعهدّی نبوده ای.
زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده ام! فکر جداشدن از آن ها برایم سخت است.
استادبا قاطعیت گفت: هیچ کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی دهد. نگهداشتناین جواهرات یعنی دزدیدن آن ها، جواهرات را پس می دهیم و بعد کمکت می کنمتا فقدانش را تحمّل کنی. همین امروز اینکار را با هم می کنیم.
زنگفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را بر می گردانیم. در واقع، قبلا آنها را پس گرفته اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن ها رابه ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن ها را پس گرفت.
استادقضیه را فهمید، همسرش را در آغوش کشید و با هم گریه کردند. او پیام رادریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را با هم تاببیاورند.