شهریار- طغرای امان
آمد آن شاهد دل برده و جان باز آورد
جانم از نو به تن آن جان جهان باز آورد
اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب
آب رفته است که آن سرو روان باز آورد
نوجوانی که غم دوری او پیرم کرد
باز پیرانه سرم بخت جوان باز آورد
گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو
تاج سر کرد و علیرغم خزان باز آورد
پرئی را که به صد آینه افسون نشدی
دل دیوانه به فریاد و فغان باز آورد
دست عهدی که زدش بر در دل قفل وفا
درج عفت به همان مهر و نشان باز آورد
تیر صیاد خطا رفت و ز دیوان قضا
پیک راز آمد و طغرای امان باز آورد
شهریارا ز خراسان به ری آوردش باز
آن خدائی که هم او از همدان باز آورد