ارسال كننده: سركار خانم فروزندهغياثي
Image may be NSFW.
Clik here to view.

دراندیشه بودم بعد از تعطیلات نوروز اولین نوشته ام را در سال جدید به گونهای بنگارم که لایق پستی نیک برای شروعی نیکو باشد. با وجود فشار کار منزل،مرتب به این می اندیشیدم: چه بنویسم که یک نوشته ی خوب به حساب آید. غرقدر فکر بودم که صدای مهربان مادر رشته ی افکارم را گسست.
صدای مهربان فرشته ای که دو ماه است افتخار هم صحبتی اش را دارم. او که با ورودش کلبه ی محقرم را رونق بخشیده و با قدمش خیر و برکت را به ارمغان آورده است. بهاتاقش رفتم. در حال ناخن گرفتن بود ولی نمی توانست. کنارش نشستم و سعی کردمخودم این کار را انجام بدهم. دستهای گرمش را در دست گرفتم و با گرفتن هرناخن، دنیایی از خاطرات پیش چشمم رقم خورد و اشکم را جاری ساخت. نمیخواستم بفهمد، حساسیت را بهانه ساختم. اما واقعیت چیز دیگری بود. این سوز درونم بود که بی تاب از چشمانم سرازیر می شد. این دست های لرزان و اینانگشتان چروکیده فریادها داشتند. ترانه داشتند و قصه ی هزاران رنج به دلکشیده. به یاد شعر خانم منیره ی شعاعی افتادم که در خانه ی سالمندان سرودهبود. شعری که از دل شکسته اش برخاسته بود:
دست هایم چه پیر و فرتوت اند دست نه! دسته های تابوت اند
روزی این دست ها جوان بودند نازک و نــرم و مهـــربان بــودند
مانــده امــروز از آن همه پاکی زان همـــه چیــرگی و چالاکی
پـــوستی تیـــره و چروکیــــده استخـــوانی تکیــده، پوسیــده
شـــده نشخـوار یـــادها کــارم خـــــویش را چنیـــن پنـــــدارم
باخطور این شعر در ذهنم، می خواستم فریاد بکشم و بوسه بارانش کنم. بوسهزنم به دستانی که روزگاری مهربانانه می نشست و با شانه زدن و بافتن موهایمان ظاهرمان را می آراست.
بوسه زنم بهانگشتانی که در سوز برف زمستان نخ می تابید تا تار و پودی شود برای بافتگلیم و قالیچه ای که با دستان هنرمندش نقش می گرفت و هدیه ای می شد برایفرزندان تا امروز زینت بخش خانه مان گردد.
سرمه یچشمم سازم خاک پایش را که قبل از طلوع آفتاب بوی خوش نان تازه اش فضا رامعطر می ساخت و سخن می گفت از تلاش زنی کدبانو که با رنج تمام سعی دراستواری بنیان خانواده اش دارد و می خواهد فرزندانش را به گونه ای تربیت نماید که باعث سرافرازیش شوند.
وحالا این دستان هنر مند که هزار نقش می آفرید از انجام آسان ترین کار بازمانده و نیاز به یاری دارد. دستان زنی که در عین بی سوادی، بزرگترینآموزگار قبل از دبستانم بود. همو که در دل تاریکی شب دستم را می گرفت وکهکشان را نشانم می داد. او که از راز شناخت ستاره ها سخن می گفت و می شناساند. تفاوت دب اصغر از دب اکبر را و حال رسیده به این دوره از عمر.
دنیااو را آنقدر چرخانده که دل صبورش نازک شده و چشمه ی اشکش روان.
قلبی که با یکفراموشی و یا بی تفاوتی ما می شکند و چشمه ای که می جوشد.
او وارد دوره یسالمندی شده، نه دیار فراموشی. باید جای نقش ها عوض شود و این رسمروزگار است.
اما:خدمت ما کجا؟ و رنج های او کجا؟
من بی مقدار خوشحالمکه فرصتی نصیبم شده تا خدمتگزار این گوهر گرانبها باشم و شاکر عنایت پروردگارم و از او می خواهم که خدمت نا چیزم را قبول نماید. اما سخنیدارم با کسانی که باور ندارند گذر عمر را و فکر می کنند همیشه جوان می مانند.
واقعا چه دنیايی ست دنیای ما، دنیایی که تاجوانی همه چیز داری و چون پیر شدی هیچ نداری؟
چرا دیار پیران را دیارفراموشی می دانیم و باور نداریم طولی نمی کشد که خود به این مرز رسیده وانعکاس رفتارمان را می بینیم.
و آخرالامر گل کوزه گران خواهیم شد.
بخاطر بسپاریم فرموده پیامبرمان:
«احترام به پیران، احترام به امت من است».
بکن تـا می توانی در جوانی فکــر پیـــری را
به دست خود نشان دیگران ده دستگیری را
تاریخ نگارش:اردیبهشت 91