حكايت ان شاءالله
روزی جُحی (جوحا) برای خرید دراز گوشی به بازار مال فروشان می رفت.
مردیپیش آمدش و پرسید: کجا روی؟
گفت: به بازار می روم تا درازگوشی بخرم.
گفتش:بگو «ان شاءالله».
گفت: چه جای «ان شاءالله» باشد که خر در بازار و زر درکیسه من است.
چون به بازار درآمد، زرش را بزدند و چون باز می گشت همان مردشبرابر آمد و پرسیدش از کجا می آيی؟
گفت: ان شاءالله از بازار، ان شاءالله زرمرا بدزدیدند، ان شاءالله خری نخریدم
زیان دیده و تهی دست به خانهباز می گردم ان شاءالله.