نگاه تو
تا نگاهت می کنم حالم خرابت می شود
بی مروت با نگاهی بی قرارت می شود
طاق ابرویت که با جانم سر یاری نداشت
جان پاییزم به لبخندی بهارت می شود
گفته بودی با دل عاشق مدارا می کنی
می روی و این دلم چشم انتظارت می شود
من که گفتم قلب خود را خانه عشقت کنم
تا دل نا قابلِ من غمگسارت می شود
گرچه صیادی ولی رحمی بکن بر حال من
تیر مژگانت رها کن دل شکارت می شود
همچو می بر جان من شوقی زمستی می دهی
بی می رویت، دلم هر دم خمارت می شود