چند لطیفه كوتاه از عبید زاكانی
ظریفی را که از بغداد بازگشته بود گفتند: در بغداد چه می کردی؟
گفت: عرق!
************
مردی به دکان بقالی رفت و گفت: پیاز بده که می خواهم دهانم را خوشبو کنم.
بقال گفت: مگر . . . خورده ای که می خواهی با پیاز دهانت را خوش بو کنی؟
************
درجایی نذری می دادند از فقیری که در آن حوالی می گذشت پرسیدند: اشتها داری؟
گفت: تنها چیزی که دارم همین است!
************
کسی دعوی خدایی کرد نزد خلیفه اش برند به او گفت: پارسال کسی اینجا دعوی پیغمبری کرد فرمان دادم گردنش را بزنند.
مرد گفت: بسیار نیکو کردید چون من او را نفرستاده بودم.