بیمــارم عزیــز
می دهم دل بر دل باران و می بارم عزیز
همنشین با سایه ها تا صبح بیدارم عزیز
هیزم احساس ها در قلب من آتش گرفت
من هنــوزم از درون انگــار تب دارم عزیــز
درد دل با پنجره کــردن برایم عـادت شده
از صدای جغـد شـوم بخت بیــزارم عزیــز
می کشم تصویر تــو بر بوم تاریک زمــان
با دلی خونین شقایق باز می کارم عزیز
رعد و برقی می زند از اشك من تــا چشم او
انعکــاس نگــاه غمبارش کرده بیمــارم عزیــز