عاشق رنگ سیاه بود و سرانجام روزگار همه را سیاه كرد.
در اوج قدرت بود، ولی گاهی به حباب فكر می كرد.
درخت سایه اش را به كسی نفروخت. باران هم از كسی آب بها نگرفت.
مردم برای ندیدنش عینك آفتابی می زدند؛ خورشید تصمیم گرفت دیگر طلوع نكند.
مثل یك برده كار می كرد، چون می خواست آزاد باشد.
خروس دانا از مرغ نوك مدادی خوشش آمد.
وقتی گفت: تا آخر دنیا باهاتم، تازه فهمیدم كه دنیا دو روزه یعنی چی؟
حال نداشت حمام برود، قرص چرك خشك كن می خورد.
بهار خسته دلان پاییز است.
روزنامهقدس۶/۱۰/۸۵