Quantcast
Channel: هِنــــا و مِنـــــا
Viewing all articles
Browse latest Browse all 3142

حكایت لقمان حکیم و غلام

$
0
0

حكایت لقمان حکیمو غلام

روزی لقمان حکیم در کشتی سفر می کرد. تاجری وغلامش نیز در آن کشتی بودند. غلام بسیار بی تابی و زاری می کرد و از دریامی ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راهبه جایی نمی برد.ناچار از لقمان حکیم کمک خواستند و لقمان گفت که غلامرا با طنابی ببندند و به دریا بیندازند. آنان این کار را کردند و غلاممدتی دست و پا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه اوروی عرشه کشتی نشست عرشه را بوسید و آرام گرفت.

این حکایت همه ماست هنگام مشکلات و ناملایمت ها ناله می کنیم و غر می زنیم و غمگین می شویم.

ما هنگام درد و رنج اگر به درد های بزرگتری دچار شویم مشکل فعلیمان را از یاد خواهیم برد. پس پیش از اینکهخداوند حکیمما را به درون دریا بیندازد زندگی را بخاطر آنچه که داریم سپاسگزار باشیم و نگذاریم ناراحتی و غصه ما را فلج کند.

به قول حافظ :

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش


Viewing all articles
Browse latest Browse all 3142

Trending Articles