گفتم بمــان
با تو بودم و از تو می گفتم
ای دوست
از چه نا گاه بر آشفتی و لحظه هایم را
پراز غم ساختی
گفتم : «بمان» نماندی
رفتی، بالای بام لجاجت نشستی
گفتم: رهی که برگزیدی پوچ و بی حاصل است
و تو صدایم را نشنیدی
طعنه زدی، گذشتی
تو می دانستی من از چه نگرانم
دلم فریاد کرد و
تو صدایش را نشنیدی
تو دریچه ی نگاهت را به رویم بستی
و من به دنبالت دویدم
اما مرا ندیدی
تو را خواندم
باز صدایم را نشنیدی و
من ماندم در سکوت
باز نوشتم
نوشتم از سر درد
و تو کنار ایستادی و پنهان خواندی
به ظاهر مرا ندیدی اما غافلی
که دلم تو را دید اما به رویت نخندید
چون صد پاره شده بود و هر پاره اش
مرا به همان ظلمت سرای فکر برد
تا بی چراغ، ترانه سراید