Quantcast
Viewing all articles
Browse latest Browse all 3142

داستان لاك پشت نا اميد

داستان لاك پشت نا اميد

پشتش سنگین بود و جاده های دنیاطولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهستهآهسته می خزید، دشوار و کُند؛ دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. ودرلاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلندکرد. زمین را نشانش داد. کُره ای کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا وانتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی درکارنیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی، رسیده ای. وباور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا.

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتادو گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 3142

Trending Articles