Quantcast
Channel: هِنــــا و مِنـــــا
Viewing all articles
Browse latest Browse all 3142

داستان رزهای آبی

$
0
0

داستان رزهای آبی

چهار نفر از اعضا خانواده قرار بود به مهمانی به منزلما بیایند و همسرم سخت مشغول تهیه و تدارک بود. پیشنهاد کردم به سوپر مارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسهزباله، مواد شوینده و امثال آن.

از خانه بیرون رفتم. داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.

درراهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله بهنظر نمی آمد. من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوانمتوجه وجود من بشود.

در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت: مامان، من اینجام.

معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.

وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.

چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم: هی رفیق، اسمت چیه؟ تعجب تمام صورتش را فرا گرفت.

با غرور جواب داد: اسم من دنی است و با مادرم خرید می کنم.

گفتم: عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دنی بود؛ ولی اسم من استیوه.

پرسید: استیو، مثل استیو جابز؟

گفتم: آره؛ چند سالته، دنی؟

مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک می شد. دنی از مادرش پرسید: مامان، من چند سالمه؟

مادرش گفت: پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.

منحرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقه دیگر درباره تابستان، دوچرخه ومدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجه کسی واقعشده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.

مادر دنی آشکارا متحیر بود و از من تشکر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.

به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.

بهاو گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم کهاصلاً نمی دانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که خداوند الهام کردهباشد.

به او گفتم که: در باغ خدا گل های قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛اما، رزهای آبی خیلی نادرند و باید به علت زیبایی و متمایز بودنشانتقدیر شوند.

می دانید، دنی رز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بویخوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبت لمس ننماید،در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.

لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت: شما کیستید؟

بدون آن که فکر کنم گفتم: اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ اما شکی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.

دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت: خدا شما را در پناه خویش گیرد! که سبب شد اشک من هم در آید.

مادش گفت: آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعه آینده که رز آبی دیدید، هر تفاوتی کهبا دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟ اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.

چرا؟برای این که به فضل الهی، این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید. آن رز آبیامکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانواده شما باشد.

همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.

ساده زندگی کنید؛ با دست و دل بازی عشق بورزید، عمیقاً توجه نمایید، با محبت سخن بگویید، بقیه اش را به خدا واگذارید.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 3142

Trending Articles